ناشناس
20:06 - ۱۴۰۳/۲/۲۳
برادر شوهرهام سرمون کلاه گذاشتن و زندگی مون رو به هم ریختن
سلام خانمی ۴۵ساله ۲۷ساله ازدواج کردم دوتابچه دارم باشوهرم چندساله به مشکل خوردم همیشه حرفشاگوش میدادم فکرمیکردم اینجوری عزیزمیشم مشکل مااززمانی بیشترشدکه با داداشش شراکت کارراه انداختیم سرمایه ازمابود واسش مثل پدر بود چون پدرشوهرم فوت کرده کم کم دیدم خونه ماشین طلا وسیله ...خرید هی به شوهرم گفتم پس داداشت بااین حقوق چه جوری اینارامیخره اگه از حساب برمیداره خوب چراتوبرنمیداری هیچ سکوت میکردمیگفت تودخالت نکن منم ی حسابدارگرفتم گفتم خوب اینجوری بهتره ی دعوایی راه افتاد به جااینکه شوهرم ازمنکه زنشم دفاع کنه خیلی راحت گفت اونا داداشم هستن نمیتونم ولشون کنم تورابچسبم این حرفهاش حالماخیلی بد کردکه مریضی اعصاب گرفتم گذشت تاطرف هی خرید هی مسافرت هرچی هم به شوهرم میگفتم گوش نداد گفت توکه ی مریضی فردافلج میشی نمیتونم به حرفت گوش بدم رفت خیلی راحت گفت اینکارنصف نصف که سودش نصف بشه ماکه سودی ندیدیم تواین چندسال تااومد داداش بزرگه هم ی کارراه انداخت شوهرم طبق معمول دایه دلسوز اونجاهم سرمایه داد که خیلی راحت اون بزرگه که گفت پول دادی نهایت ۵۰میزارم روپولت بهت میدم اونم بعد چندسال.اینابماند یعنی من هرچی به شوهرم هرکاری میگفتم گوش نمیدادمیگفت تو چی حالیته گفتم آپارتمان بخریم گوش نداد ی باغ بخریم گوش نداد ماشین گوش نداد خونه طلا وسیله هیچ گوش نکردپسرم بزرگ شده بودبه شوهرم گفتم دیگه بهتره بره سر مال وسرمایه خودمون بلاخره چندسال داداشت خورده حالا نوبت خودمون اول که گوش نداد باز بقیه گفتن پسرت بزرگ شده بهترازاین بیکاریه تا رفت که مثلا بمونه سرکار وسرمایه مون خیلی راحت عموش گفت شمااینجا کاره ای نیستید نهایت ی مقدارپول بهتون میدم نمیشه دونفراینجاکاربکنه بازم دست شوهرم به جایی بندنشدچون گفت زشته بخام شکایت کنم مردم حرف میزنن الان شدیم صفر وازاول شروع کردیم فقط خیلی حرص میخورم چقدر موقعیتها خرید خونه ماشین داشتیم نتونستیم که چرا من فکرمیکردم بایدحرف شوهرگوش بدم خوب چرانتونستم قانعش کنم که بخریم بااینکه پولشاداشتیم الان ی وقتایی حرفمون میشه میگم مگه من واست مهم بودم موقعیت ها داشتی که اگه خریده بودی الان وضعمون این نبود واسه طلاق هم اقدام کردم قانون گفت دوندگی زیادداره چون دلایلت واسه دادگاه قبول نیست دوتابچه داری بساز...ولی هرروز هرشب بااینکه مریضم وحرص اصلا واسم خوب نیست ولی نمیتونم موقعیتهایی که داشتیم فقط گوش میدادم به حرف شوهر که حتما کارش درسته الان اینجوری حسرت بخورم شوهرمم هی میگه خدا بزرگه مال من پول زحمت وکارگری بوده فکرمیکنی داداشام خوشی میبینن منم گفتم فعلا که ما توسختی وحسرتیم اونا که دارن خوشگذرونی میکنن ....نمیتونم فراموش کنم ....ببخشید اگه طولانی شد تلاش کردم خلاصه تر بنویسم
175
نظرات کاربران
(6 نظر)